ساعت یازده تلفنی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حق مطلب ادا نشده و هنوز یه عالمه باید وراجی کنیم تا حالمون بهتر بشه.

ساعت یازده و نیم زنگ زد گفت جلوی در خونه‌مونه. لباس پوشیدم بدو بدو رفتم پایین، نشستم توی ماشین و زدیم به دل اتوبان. 

ساعت یک جلوی اژدر زاپاتا زدیم روی ترمز و به متصدی هاج و واج صندوق گفتیم دوتا ساندویچ کثیف بده با دوتا نوشابه زرد.

ساعت دو نصف شب توی پارک رسالت تاب سواری می‌کردیم و هرهر می خندیدیم.( فقط قیافه‌ی نگهبان پیر پارک دیدنی بود که خواب زده از کیوسکش بیرون اومده بود و دوتا دختر چادری خل و چل رو که تاب می‌خوردن تماشا می‌کرد‍♀️)

ساعت سه توی تونل رسالت گردنمونو تا ته از شیشه‌ی ماشین بیرون برده بودیم و جییییغ بنفش می‌زدیم

ساعت چهار صبح جلوی خونه‌ی ما با صدای گرفته به زوووور از هم خداحافظی کردیم و ده دقیقه بعدش توی دایرکت اینستاگرام به هم پیام دادیم بدو عکسا رو بفرست


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها