دلم لک زده برای اینکه مانتو شلوار گل گلی گشاد و نخی‌مو بپوشم.

چند جلد از کتابای شهید مطهری رو بزنم زیر بغلم و برم سر کلاس و جواب شبهات دخترای راهنمایی دبیرستانی رو بدم. 

زنگ تفریح باهاشون برم روی آسفالت کف مدرسه بنشینم و چیپس و پفک با سس بخورم و به زور به جوکای بی ادبی‌شون بخندم. 

دلم لک زده که اجازه بدم فکر کنن خنگم و به قول خودشون ایستگاهمون بگیرن و ته کلاس کر کر بخندن و منم خنده‌م بگیره.

بعدش یکی دوتاشون زنگ تفریح یونسکو بیان پیشم و رازهای هولناک زندگی شون و اتفاقای خاک برسری‌شونو برام تعریف کنن و ازم راه حل بخوان.

دلم لک زده که اردوی راهیان ببرمشون و انقدر با صدای بلند توی بیابونا صداشون بزنم که شبش لال بشم. دهه‌ی فجر برای اکران فیلمای جشنواره عمار، همراه خانم ل مثل ا.س.ب توی راهروها یورتمه برم و برای نمایشگاه کتاب چند هزار کیلو کارتن کتاب جابه‌جا کنم و کمرم رگ به رگ بشه آخرشم بگن وظیفه‌ت بود! 

دلم برای اردوی جهادی و نمایش عروسکی و کاردستی مقوایی درست کردن برای بچه ها و آموزش مسواک زدن بهشون تنگ شده.

دلم برای چیزی که بودم و چیزی که آرزو داشتم باشم لک زده.

خودکار را برمی‌دارد و زیر قرار نهایی پرونده را امضا می‌کند. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها