تنها ترین نهنگ دنیا عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال۲۰۰۴ به یک وال آبی داد. قضیه از این قرار بود که تنهاترین نهنگ ، نهنگی بود که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهاییاش را کشف کردند! نهنگ ٥٢ هرتزى ، نامى بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش براى اون در نظر گرفتند محدوده صوتی آواز والهای آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت ، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود . این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش 52 هرتز» نیز نامیده میشود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده میشود که هیچ پاسخی برای نغمههای عاشقانهاش دریافت نمیکند. 52 هرتز» نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر میخواند، بلکه بسیار کوتاهتر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونههای نهنگ میخواند، تو گویی به زبانی صحبت میکند که تنها خود آن را میفهمد و عجیبتر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگها را انتخاب نمیکند! این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.
گروه iday یک گروه موسیقی روسی میباشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساختهاست که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم در این قطعه استفاده شده است. صداى پس زمینه آهنگ آواى تنهاترین نهنگ دنیاست. آهنگ تصویرى بر اساس صداى تنهاترین وال جهان که فرکانس صدایش با فرکانس گونه خودش فرق مى کند !
آهنگ وال تنها
حجم: 10.4 مگابایت
تنها ترین نهنگ دنیا عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال۲۰۰۴ به یک وال آبی داد. قضیه از این قرار بود که تنهاترین نهنگ ، نهنگی بود که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهاییاش را کشف کردند! نهنگ ٥٢ هرتزى ، نامى بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش براى اون در نظر گرفتند محدوده صوتی آواز والهای آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت ، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود . این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش 52 هرتز» نیز نامیده میشود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده میشود که هیچ پاسخی برای نغمههای عاشقانهاش دریافت نمیکند. 52 هرتز» نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر میخواند، بلکه بسیار کوتاهتر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونههای نهنگ میخواند، تو گویی به زبانی صحبت میکند که تنها خود آن را میفهمد و عجیبتر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگها را انتخاب نمیکند! این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.
گروه iday یک گروه موسیقی روسی میباشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساختهاست که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم در این قطعه استفاده شده است. صداى پس زمینه آهنگ آواى تنهاترین نهنگ دنیاست. آهنگ تصویرى بر اساس صداى تنهاترین وال جهان که فرکانس صدایش با فرکانس گونه خودش فرق مى کند !
آهنگ وال تنها
حجم: 10.4 مگابایت
شادی حس بینظیریه ؛ به نظرم اگر لحظههای شاد نباشن زندگی ناممکنه.
فقط فکر لحظههای شاده که باعث میشه بتونیم لحظههای تلخ و غمآلود زندگی رو تحمل کنیم و ازشون رد بشیم.
خاطرهی شادیهای گذشته مرهم زخمهای گذشته و امید به شادیهای آینده تضمین ادامهی راهِ امروز با وجود همهی ترسها و بی اعتمادیهاست.
خدایا هیچ دلی رو از حس شادی خالی نکن که اون دل میمیره.
فکر کنم جشنواره فجر با همین فرمون جلو بره تا یکی دو سال آینده جز اسمش هیچ ربطی به جمهوری اسلامی نداشته باشه، که اونم به نظرم اگر عوض کنیم سنگینتریم.
مثلا میتونیم اسمشم بذاریم جشنوارهی گردهمآیی سلبریتیهای مخالف جمهوری اسلامی(با تاکید بر قید اسلامی) مقیم ایران با هدف براندازی هنر ایران.
البته همین الانم نمیتونیم ادعا کنیم چیزی باقی مونده از هنر ایران زمین.چند روز پیش یه مستند دیدم دربارهی انهدام فرهنگی که اوایل دهه پنجاه فرح دیبا داشت توی سینما و تئاتر و ادبیات ایران ایجاد میکرد. خوب که دقت کردم دیدم یه عده خیلی ریییییز و زیر پوستی به صورت خیلی شیک و مجلسی همون اقدامات رو الان دارن توی فرهنگ و هنر مملکت پیاده میکنن! هیچکسی هم صداش در نمیاد که هیچ، واسه خودشون به به و چه چه هم میکنن؛ بعد در بین بادگلوی های روشنفکری که میزنن ادعای عدم وجود آزادی بیان و خفقان هم دارن و تریبونشون هم نهادهای هنری همین مملکت دچار خفقان و دیکتاتوریه!
فقط نقطهی اوجش اینه که حتی وقتی تعداد تندیسها و سیمرغهایی که از صدقه سر همین سینمای جمهوری اسلامی گرفتن دو رقمی شده و طاقچههای خونهشون دیگه جا نداره که جوایزشونو بچینن، ادعا دارن که متوقف شدن و به خاطر اینکه نتونستن بشن و از ابزار جنسی برای دیده شدن استفاده کنن و به خاطر هنرمند شدن دست به دست نشدن بغض میکنن و اعتراض دارن جواب این همه ظلم و ستم رو کی میده واقعا؟
گاهی حس میکنم در حق جناب سنگ پای قزوین اجحاف شده که صفت یه سری از آدمها رو با بی عدالتی بهش میچسبونن.
توی بالکن کوچیک خونهی فتح خدا و بانو، روی قفسهی فی نصب شده به دیوار یه کبوتر تپلی لونه کرده و دوتا تخم کوچولو گذاشته؛ هر دفعه میرم سرش میزنم سرشو کج میکنه و برام از ته گلوش صدا در میاره، یکی دوبار حتی چهارپایه گذاشتیم و رفتیم از نزدیک نگاهش کردیم ولی ت نخورد.مادر بزرگی میگه اینجا فضله هم ننداخته تا حالا!
گمانم جَلد شده. مثل من که جلد چایی تازه دم سماور همیشه روشن مادربزرگی و بوی تنباکو خوانساری که پنجشنبه ها فتح خدا به یاد مادر خدابیامرزش توی خونه راه میاندازه و همیشه رایحهش روی در و دیوار خونهشون هست و خاطرات ریز و درشت و نصیحتای آب دیدهای که وقتی کنارشون مینشینی دوتایی شروع میکنن با زبون گرمشون مثل بافتنی رنگی رنگی و دلچسب به قامت لحظههات میبافن، شدم.
جلد شدن چیز عجیبیه، خونه ی فتح خدا و بانو قلمرو افسانهای غریبیه. وقتی فکر میکنم میبینم دقیقا خونه یعنی همین. یعنی جایی که خاکش پاگیرت کنه، هواش هواییت کنه، آدماش وابستهت کنن.یه کلام خونه یعنی جایی که جَلدت کنه.وگرنه که شهر پر از چهاردیواریای آهنی و بتونی خالی و سوت و کوره.
روباه گفت: من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر.ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
شازده کوچولو
از من میشنوید هیچی رو مسخره نکنید هیییچی رو.
عمری این مانتو شلوارای زنونه مدل کُتی منجوق دوزی شده ها به اضافه این آدمایی که مانتو شلوار سِت اداری میپوشیدن رو مسخره کردم و هی گفتم بابا جوگیریه و این کارا چیه و با جدیت تمام هر جای رسمی و اداری و تحصیلی که رفتم همون مانتو نخی و گل گلی های خودمو پوشیدم ، حالا به یه بنبستی رسیدم که قشنگ تمام اجدادم اومدن جلوی چشمم احوال پرسی . مادری و خواهری مثل دوتا بادیگارد حرفهای تا مغازه مانتو فروشی کَت بسته بردنم و در حالی که جیغ بنفش بی صدا میکشیدم به زور انواع مدل مانتو اداری رو تنم کردن آخرشم خودشون یه دونه پسندیدن کارتمو بردن حساب کردن پلاستیکشو دادن دستم خیلیم گرون بود مجبورم بپوشمش تازه یه عالمه جینگیلی جات میخواستم برای عید واسه خودم بخرم حالا دیگه پول ندارم
از این مانتو زنونه کرپ منجوق دوزیا برام بخرن دیگه هاراگیری میکنم و تمام. مرگ بهتر از این زندگی ننگینه که آدم توش مانتو منجوق دوزی شده بپوشه.اَه
خدایا توبه.
مادربزرگم همیشه میگفت خیلی مهم نیست چقدر دوست داشتنی هستی. میگفت اینکه چقدر دوست داشتن بلد هستی مهمتر است. اینکه چقدر میتوانی دلتنگ شوی. مادربزرگم همیشه میگفت آنهایی که از دوست داشتن و دلتنگی چیزی نمیدانند خیلی از کارها را آنطور که باید به سرانجام نمیرسانند. میگفت طعم قرمهسبزیِ کسی که دوست داشتن را بلد است کجا و طعم غذاهای کسی که هیچ از دوست داشتن و دلتنگی نمیداند کجا!
مرتضی قدیمی
من نوشت:
خواهری نشسته قربون صدقهی خوشگلیای دخترش میره. مادری از بالای مبل به من که زیر پاش نشستم نگاه میکنه و خطاب به خواهری میگه:
دختر یا باید خوشگل باشه یا باید پیشونی داشته باشه.
خواهری یه نگاه به من میاندازه میگه: البته زشتا شانسشون بهتره، خوشگلا طرفدار زیاد دارن ولی شانسشون خوب نیست.
خواهری کوچبکه نه گذاشته نه برداشته میگه: البته بعضیام نه خوشگلن نه شانس دارن.
همه به اتفاق برمیگردن منو نگاه میکنن
اصلا هلاک دریای محبتشونم
تفاوت نسلها فقط اونجایی که نسل جدید با تماااام تحصیل کردگی و ادعای پیشرفت فکری و فرهنگی که داره نمی تونه حتی یکسال یه زندگی مشترک رو اداره کنه و با هر بهانهی کوچیکی طناب زندگیشو با تبر قطع میکنه ؛ اون وقت نسل قدیم با همه ی بی سوادی و ادعاهایی که نداره همچییییین خوشگل زندگی میکنه که چهارشاخ گاردان نسل جدید بیاد پایین.
توی دادگاه پرونده داریم که طرف قیافهی زنش یا شوهرش دلشو زده زندگی رو با دوتا بچه کوچیک ول کرده رفته اون وقت فتح خدا و بانو(پدربزرگ و مادربزرگ من) با هم دعواشون میشه در حد بنز ، ولی به محض اینکه مادربزرگی لب برمیچینه و قهر میکنه فتح خدا با یه پلاستیک چیپس و پفک میاد منّتکشی و بعدشم مادربزرگی براش چایی میریزه و انگاااااار نه انگار انصافا کدومشون نسل سوختهست؟
ولی به نظرم اعتراف به دوست داشتنِ یک نفر سخت تر از اعتراف به قتل عمده ،
شاید به خاطر همینه که خیلیامون از عاشق شدن فرار می کنیم
یا وقتی عاشق می شیم تو سر دلمون می زنیم
اینه که اغلب تنهاییم یا ادای تنهایی رو درمیاریم.انگار راحتتره
پ.ن: واضحه که منظورم عشق واقعیه، نه این عملیات های مُخ زنی که بیست و چهار ساعته در شبکه های مجازی شاهدشون هستیم.
احساس می کنم تمام مردم شهرم با هم مسابقه ی زرنگی و ی گذاشتن.هر کسی هم پیدا بشه که صداقت و روراستی رو به بقیه هدیه بده با حجم بیشتری از بی رحمی و بدجنسی مواجه می شه؛ انگار که فکر می کنن آدم احمق و بی شعوریه که حقشه مورد ستم واقع بشه، چطور حتی یک لحظه هم به ذهن شون خطور نمی کنه که اون آدم می فهمه تو داری از خودت سبعیت به خرج می دی ولی آگاهانه داره انسانیت خرج می کنه ؟!
دیروز رفتم با کمال صداقت گوشی در حد نوی خودمو با تمام لوازم جانبی نو و سالمش(حتی هندزفری نو و درجه یک کارخونه ایش) گذاشتم روی دخل مغازه گوشی فروشی یه بنده خدایی که میشناختم و فکر می کردم آدم حلال خوری باشه و به جاش یه گوشی که مثلا قرار بود مثل گوشی خودم در حد نو باشه با لوازم جانبی فیک و آشغال تحویلم داد. اینکه چرا گوشیمو عوض کردم و قیمت رو منصفانه گفت یا نه و چطور فهمیدم لوازم گوشی جدید فیکه بماند، اما خیلی دلم گرفت که در برابر اعتماد من انقدر بی انصافی کرد. حتی شب خوابم نبرد.نه به خاطر چندتا لوازم جانبی فقط به خاطر اینکه صداقت من رو حماقت فرض کرد. اولش گفتم ولش کن یه شارژر و هندزفری ارزش نداره ولی بعدش دیدم از باب امر به معروف هم که شده باید بهش بگم که من فهمیدم تو چه کلکی زدی . از راه دانشگاه رفتم مغازه ش و وقتی بهش گفتم ماجرا رو اول یکم خواست توجیه کنه بعد که دید من انقدری که فرض کرده احمق نیستم گفت برو بیارشون برات عوض کنم.
توی راه برگشت خونه با خودم فکر می کردم که خدایا من به خاطر یه چند تا لوازم جانبی انقدر احساس خسران و ضرر داشتم که تازه طرفم زیر بار رفته عوض شون کنه روز قیامت احساس خسران آدما برای اعمالی که قابل عوض کردن نیست چه شکلیه؟!
خدایا پناه می برم به تو از روزی که انسان از پدر و مادر و همسر و فرزندان خودش هم فرار می کنه.
۱. کبوتر جلد بالکن فتح خدا و بانو امروز رسما مادر شد؛ جوجه هاش خیلی زشتن
۲.امروز اولین روز کاریم بود.بعد از یک هفته بدو بدو و استرس و ناامید شدن های فرواوان فقط یه صبح خنک بارون زده با عطر نرگس های تازه و دعای مادری وقتی از زیر قرآن رد می شدم، می تونست حالمو جا بیاره.
۳.مشخصه روزی که با عطر نرگس شروع بشه حتما پر از معجزه ست.
۴.واقعا حکمت اینو نمیفهمم که چرا درست وقتی با یه دردی انس می گیری و قبولش می کنی خدا تازه دلش میخواد با اصرار روش نمک بپاشه.خب بابا جان من که دستامو بالا گرفتم، من که گفتم تسلیم؛ من که دنیامو با همون درد ساختم و عوض کردم؛ من که حتی به خاطر تو چمدون چمدون رویا دفن کردم. خب دیگه جریان چیه؟
۵.امروز برای اولین بار اون مانتو شلوار اداری نکبت بی ریخت رو هم پوشیدم. فقط به من بگید کی اولین بار اپل رو اختراع کرد؟ دو تا ابر ناقابله اما قابلیت تبدیل چوب خشک به چهارچوب در رو داره لعنتیه بی ریخت.
۶. نمی فهمم مشکل قیافه ی من چیه که با بزرگ شدن مشکل داره شاید مشکل از کودک درونمه که بزرگ نمیشه امروز با اون لباس فرم و مقنعه ی سورمه ای هر جا از جلوی دبیرستان دخترونه رد میشدم با جمعیت شون قاطی می شدم طوری که قابل تفکیک نبودم یه جا که خیلی لباسم شبیه لباسشون بود نزدیک بود فراش مدرسه به زور منو ببره داخل مدرسه اومدم این طرف تر دو تا پسر دبیرستانی که پشت لب شون چهار تا شوید داشتن بهم تیکه انداختن گفتن مامانت زیاد کود ریخته پات غیر استاندارد قد کشیدی
۷. دوتا مدرسه ی پسرانه ی ابتدایی و دبیرستان چسبیده به دادسرامون ، تمام عشقم اینه که وسط خستگی کار با صدای زنگ تفریح شون بلند شم و یه دوری بزنم و محو شیطنتاشون بشم
۸.عیدتون مبارک ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
متولد ۷۳ بود و متهم به ۳۷ فقره سرقت تعزیری که بدون سرتق بازی به همه شون اقرار کرده بود. شاکی ۳۸م همسایه شون بود غیر از اون ۳۷ فقره سرقت دیگه و همسایه بودن شون دلیل دیگه ای نداشت که سرقت خونهش کار اون باشه. هر چقدر بازپرس تلاش کرد پسرک به این ۳۸می اعتراف نکرد آهسته گفتم شاید کار این نباشه ۳۷تا با ۳۸ تا فرقی نداره که! وقتی قبلیا که تازه سنگین ترم بودن گردن گرفته اگر اینم کار خودش بود گردن می گرفت. خانم شاکی انگار حرفمو شنید برگشت با داد و بیدار گفت نهههه خانم کار خودشه اینا خانوادگی ن اصلا مادرش کالاهای ی اینو میاره به همسایه ها می فروشه.
اسم مادر رگ گردن بچه رو بلند کرد. با عصبانیت گفت به مادرم چرا تهمت می زنی؟ ازت شکایت می کنم بابت تهمت.بازپرس بهش تشر زد که تو بیجا می کنی. بعدم تکمیل بقیه ی پرونده رو سپرد دست من . سربلند کردم که بهش تفهیم اتهام کنم دیدم صورتش خیس اشکه چشماش قرمز قرمز. انگار یه پارچ اسید ریختن روی قلبم. هر کی هم باشی هر چی هم باشی ، مجرم هم که باشی اسم مادرت خط قرمزه مخصوصا وقتی دست و پاتو با دستبند و زنجیر بسته باشن و موقع دفاع کردن ازش با تشر دهنت رو ببندن.
خیلی بهم سخت گذشت تا پا روی احساساتم گذاشتم و با قیافه جدی و بی تفاوت اظهاراتشو گرفتم و پرونده رو تکمیل کردم. هنوز بغضش روی گلومه.
- خدا کنه زودتر شعبه ی دادیاری خودمو بهم تحویل بدن ، جریان شعبه ی بازپرسی خیلی سنگینه .
نفسم پشت ماسک پارچه ای تنگ شده و دستم توی دستکش لاتکس عرق کرده.
پنج تا زن جیغ جیغو روبه روم نشستن و با هم مشاجره می کنن. سعی میکنم نظم جلسه رو دستم بگیرم، اما مثل همیشه نیستم.
زود ساکت شون می کنم و آخرین خط صورتجلسه رو می بندم و می گم دیگه سوالی ندارم امضا کنید و به سلامت.
چشمم به کاغذای جلوی رومه اما حواسم به عطر گل شدیدی که از سمت بازار گل همراه با نسیم ملایم آخر اسفند از پنجره به صورتم می خوره پرته.
آقای -ه- از دفتر زنگ می زنه و می گه ارباب رجوع تموم شده بگم کیفرخواست شفاهی ارجاع بدن که آمارمون بره بالا؟
یه نگاه به حیاط خالی مدرسه ی همسایه می ندازم و میگم نه دارم می رم بیرون یه کاری دارم.
هندزفری رو توی گوشم می پیچونم و از ساختمون سفید غول پیکر بی نمک بیرون می زنم.
پاهام بی اختیار می ره سمت در ورودی بازار گل. از جلوی در ورودی پارکینگ رد می شم. پیرمرد نگهبان با خنده سر ت می ده و جواب سلامم رو یه جوری می ده که یعنی بازم طاقت نیاوردی و داری می ری همونجا؟!
می خندم و سرت می دم که یعنی آره.
اما لبخندمو از پشت ماسک نمی بینه. وارد بازار می شم. مثل هر سال غلغله نیست اما مردم بدون توجه به توصیه های بهداشتی در حال خرید هستن.
همین طوری می گردم و برای مغازه دارهای آشنا سر ت می دم . محو گلای گلدونی رنگارنگ شدم و حسرت بو کشیدن عطرشون بدون ماسک و لمس گلبرگاشون بدون دستکش تمام دلمو پر می کنه.
مثلا می خوام خرید نکنم. دوتا گلدون سنبل و یک گلدون لیلیوم بر میدارم. پیرمرد میگه دخترم بیا لاله هم بخر این لاله قرمزا هیچ جایی پیدا نمیشه. می خندم ولی اون خنده مو از پشت ماسک نمی بینه. میگم ولی اینا تا عید پژمرده می شن.
میگه: خب از این غنچه ها ببر تا عید باز می شن تازه هم می مونن.
میگم آخه می ترسم رنگش قرمز نباشه.
میگه من فقط لاله قرمز میارم. خیالت تخت. مثل خون حاج قاسم قرمزه.
و به گلدونای لاله های یک دست قرمزش اشاره می کنه.
یکی از گلدونای سه غنچه ای بر میدارم و حساب میکنم. به خودم میام می بینم دستم جا نداره این همه گلدون ببرم. پسربچه ی چرخی که طبق معمول منو می شناسه و می دونه آخرش کارم گیر خودشه جلو میاد و میگه. خانم چرخی میخوای؟ میخندم. اون خنده مو از پشت ماسک می بینه. چرخشو هل می ده جلو و گلدونامو با دقت می ذاره روی چرخ و میگه حواسم هست یواش می رم.
*****
غنچه های بنفش سنبل و گلای صورتی لیلیوم امروز صبح باز شدن.
ظهر که از سرکار برگشتم مادری گفت لاله هاتم دارن باز می شن. رفتم بالای سرشون. چشمم که به سر برگاشون افتاد لبخندم خشک شد.
نه سرخ بودن نه صورتی نه سفید. زرد بودن.زردِ زرد.
زیر لب گفتم: سرخی من از تو، زردی تو از من.
یکسال پیش تصمیم گرفتم دیگه اینجا ننویسم
چون فکر میکردم نوشتن من باید برای بقیه مفید باشه
حالا بعد از یکسال میدونم
حتی اگر اینجا یه بیابون متروک باشه که فقط انعکاس صدای خودمو خودم بشنوم
و تاثیری به حال هیچ کسی نداشته باشه
وقتی نوشتن اینجا حالمو خوب میکنه پس مفیده
گاهی هم آدم باید برای خودش مفید باشه نه بقیه
پس سلامی دوباره به خودم و هر رهگذری که اتفاقی خونه ی قشنگ مجازیمو میبینه
انسان مدرنیته بین هیاهوی امکانات سرمایهداری معنای حقیقی خوشبختی رو گم کرده.
همه به دنبال به دست آوردن امکانات مادی بیشتر و قرار گرفتن توی موقعیتهای عجیب و غریب برای شاد بودن هستیم،
در نهایت حتی وقتی به این چیزا میرسیم باز هم احساس خوشبختی نمیکنیم.
مثل یه عده آدم خواب زده به صف راه افتادیم و از یه سری کدهای تعریف شدهی مادی پیروی میکنیم تا به خوشبختی برسیم.
مثل چیز درس میخونیم که کنکور قبول بشیم. بعدش مثل چیز درس میخونیم که دکتری بگیریم.
بعدش از روی جنازهی هم رد میشیم تا به موقعیتهای شغلی بالاتر برسیم.
بعدش سعی میکنیم هر چی پول از این شغل به دست آوردیم خرج خونه خریدن و ماشین مدل بالاتر و اثاثیهی لوکس کنیم.
بعد که سطح رفاهمون بالاتر رفت احساس میکنیم بازم خوشحال نیستیم. در نتیجه شروع میکنیم به این در و اون در زدن برای جمع کردن پول واسه تامین مخارج تفریحیات لاکچری و گرون قیمت مثل سفرای خارجی و .
اما بازم خوشحال نیستیم.
مادری تعریف میکنه که قدیما آدما زیاد پولدار نبودن. اگه خیلی سواد داشتن تا دیپلم درس خونده بودن. خونه ها نهایتا دو طبقه بوده؛ نهایت اسباب خونه فرش دستباف و پشتی و یه تلویزیون سیاه و سفید بوده؛ کسی مسافرت خارجی و رستوران لاکچری هم نمی رفته؛ اما در عوض غروب هر روز پشت بوم رو جارو میکردن و فرش لاکی پهن میکردن و سماور زغالی شونو میبردن بالا و سر تا ته محله یکی میشدن و توی آش رشته و کله جوش و اشکنهی هم شریک میشدن . آخر شب هم بین پشت بوما چادر میکشیدن و پشه بند میزدن و همه زیر ستاره ها میخوابیدن .
زندگیا خیلی پیچیده نبوده اما صدای خندهها بلند بوده . با همین چیزای ساده انقدر خوشحال و راضی بودن که انگار کل دنیا رو دارن. دلاشون پر از محبت و سادگی بوده. وقتی عاشق میشدن مثل قصهی سید عباس (عزیز دلم) و فریده () یه داستان افسانهای درست میشد که میشد ازش کتاب نوشت. داستانی که به گار شهدای تهران ختم شد.
حالا ما به اندازهی کل دنیا امکانات داریم اما انگار هیچی نداریم. دلامون خالیه و سرامون پر از فکر و خیال.
منم یکی از انسانهای رفاه زدهی همین عصرم. که دنبال نی زن شهر هاملین برای جمع کردن امکانات لاکچری راه افتادم و گم شدم . اما این روزا خیلی به معنای حقیقی خوشبختی فکر میکنم.
چیزای ساده و کوچیک که ازش غافلیم اما میتونه حالمونو خیلی خوب کنه
به خاطر همین امروز ی کوچیکه وسایل یه پیک نیک جمع و جور رو برداشتیم و بعد از ظهر رفتیم و روی پشت بوم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و از ته دل احساس خوشحالی کردیم. وقتی هم ستاره ها روی دامن سیاه آسمون نشستن ما زیر اندازمونو جمع کردیم و اومدیم پایین. همین قدر ساده همین قدر شیرین.
خوشبختی خیلی نزدیکه فقط کافیه چشمامونو باز کنیم.
سال نو مبارک ❤️
قلم روی بافت مقوا میرقصد و با هر چرخش بازتاب عکس لرزان ماه روی آب جان بیشتری میگیرد.
تارهای قلم قصهای جذاب از رویای شبهای بی پایان را میبافند، گویا دیگر از دست من فرمان نمیبرند.
این شورش همگانی ست!
این چشمها دیشب شهرزاد قصهگو را پنهانی و بی خبر در رویای ابرهای صورتی ملاقات کردهاند و عاشق شدهاند.
هرچند دیر زمانیست که عقل میگوید عشق افسانهای خیالیست و چشمها دروغ میگویند.
و مدام بهانه میگیرد که مگر عشق بی معشوق میشود؟!
اما دل سر سازش ندارد با عقل، طبق معمول؛
نشان به آن نشان که زبان سرکش به تبعیت از دل قیام کرده و مدام زیر گوش لب غزل میخواند؛
گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد، گر چه گل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون، همنشینی جز باران ندارد
گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد.
جدیداً وقت گذروندن با گل و گیاه رو بیشتر از مصاحبت با آدما دوست دارم.
یه بیلچهی آبی کوچیک با بیست-سی تا گل دون رنگارنگ مینیاتوری و چند تا کیسه خاک و اقسام کاکتوس و ساکولنت و انواع محلول آفتکش و تقویت ریشه و گل، تمام چیزیه که توی قرنطینه من رو سرپا نگه داشته؛
گاهی که لب تاب رو کنار می دارم و از دنیای ابر و بادی داستانم بیرون میام یکراست میرم سراغ گلدونام و قربون صدقه برگا و غنچههای گل شون می رم و بهشون رسیدگی می کنم و زنده میشم.
گرچه این روزا زیاد شک میکنم که هنوز زنده هستم یا مُردهم ! اصطلاحاً چی میگن؟! آها حیات نباتی. یعنی زندگی گیاهی؛
آره فکر میکنم که به یه نوع زندگی گیاهی اختیاری رسیدم که نبضش توی گلدونای روی شلف دیوار میزنه.
لبخند بزن،
هوای بارانی را تنفس کن،
زیبایی ها را در آغوش بکش،
روی لبه ی جدول های خیابان راه برو
و روی کاشی های پیاده رو
لی لی کن
برای خودت گل بخر،
زیبا حرف بزن و از زیبایی هایی که می بینی با همه سخن بگو ،
در حرف های نیش دار متوقف نباش؛
همیشه یک عده هستند
که بدون دانستن دردها و تیرگی های زندگی ات
تو را قضاوت کنند،
بگذار بگویند
"خوش به حالت غم نداری"
"خوش به حالت شکم سیری و فقط لذت می بری"
"چه خبره عکس گل گذاشتی! شوهر کردی؟"
"عکس نی نی گذاشتی حامله ای؟"
"چقدر بیکاری همش داری خوش می گذرونی"
"مشکل نداری دیگه منم جای تو بودم".
رها کن این فکر های سطحی و پوچ را،
همچنان راه خودت را برو ،
آنهایی که نمی بینند
که تو از هر کدام از غم های زندگی ات پله ای برای بالا رفتن می سازی،
کارشان این است که از پایین بالا رفتن تو را نگاه کنند و ناتوانی خودشان را علیه تو به واژه تبدیل کنند و جار بزنند
اگر به حرف شان گوش بدهی می شوی مثل خودشان
یک موجود منفعل و غرغرو و حسود.
بالا برو آنقدر که دیگر آنها را نبینی و حرف شان را نشنوی،
جایی که فقط خودت باشی و خدا
و همه ی تلخی ها و شیرینی های زندگی
که فقط او لایق شنیدن شان هست.
پ.ن: نظر دادن اجباری نیست پس اگر برای کسی سخت است که ادب را رعایت کند سکوت سازندهتر است.
زمانی که همهی بروبچز هم دورهای برای ادای سوگند قضاوت دایرهای ایستاده بودن و از روی لوح تایپی متن قسم رو میخوندن عراق بودم.
به دوستم سپرده بودم که بهم خبر بده. اونم از روی لوح عکس گرفت و برام فرستاد. اون موقع نجف بودم. رفتم حرم حضرت علی"ع"و متن سوگند رو خوندم. همون شب یه انگشتر نقره با سنگ عقیق به دستم رسید. البته مردونه بود و به کارم نمیاومد!
دلم طاقت نیاورد فرداش حرکت کردم به سمت کربلا. وقتی رسیدم به بین الحرمین کاغذی که قسم رو روش نوشته بودم توی کیفم بود اما زبونم بند اومده بود. چفیهی سبزم یه دستم بود کتاب دعای ورقه ورقه شده پر از خاطره هم توی یه دست دیگهم. هوا سرد بود و مثل درخت بید وسط بین الحرمین میلرزیدم و گریه میکردم.
روزای بدی رو گذرونده بودم. از یه طوفان سهمگین گذشته بودم و زندگیم به شدت به هم ریخته بود. ترسیده و تنها بودم و کم آورده بودم. به معنای واقعی کلمه بیچاره بودم. حتی نتونستم حرف دلمو بزنم و بگم چه مرگمه!
فقط گفتم به دادم برس ارباب اومدم دخیل ببندم.
ساعت یک شب بود و بینالحرمین تقریبا خالی بود! من که اهل پیاده روی اربعین بودم دیدن حرم خالی برام مثل یه خواب بود. یادم نبود که بهم گفته بودن اول برو پیش برادر اذن بگیر بعد برو پیش ارباب.
کفشمو درآوردم و به همراهم سپردم و سرمو انداختم پایین مثل خواب زدهها راه افتادم سمت ضریح ارباب.
گفتن دارن قبه رو تعمیر میکنن توی صحن بمون. گفتم یه لحظه! حالمو دیدن گفتن برو.
دستمو چسبوندم به ضریح یخ کردهی ارباب و سوختم. گمانم صدای التماسهامو تمام فرشتههای آسمون شنیدن یعنی ارباب. ؟!
نزدیک اذان صبح بود. بیرون نرم نرم بارون میزد و بوی نم توی صحن پیچیده بود. روی فرش لاکی صحن نشسته بودم و محو قبهی طلایی از پشت پنجره شده بودم. یه گروه صد نفری پاکستانی وارد شدن. دو دسته شده بودن. زنها و مردها.
زنها سفره ی حضرت قاسم چیدن و مردها دور گهوارهی حضرت علی اصغر حلقه زدن. هر دو گروه جانانه سینه میزدن و صدای همخوانی بینظیرشون دیوارهای صحن رو میلرزوند. من اون وسط مبهوت نشسته بودم و می لرزیدم. یکی از زنها با یه ظرف میوه اومد سمت من و به زبان محلی گفت حاجت داری؟ خیره نگاهش کردم. همراهم گفت بهت میگه حاجت داری؟ سر ت دادم که آره. دستمو گرفت و یکم از میوههای ظرف کف دستم گذاشت و خندید.
قبل از اذان صبح بساطشون رو داخل ضریح بردن و تبرک کردن و رفتن. هنوز همونجا نشسته بودم و به قبه زل زده بودم. هزار و یک التماس از ذهنم میگذشت و زبونم قفل بود.
ارباب چند وقت گذشته از اون سفر؟ هنوزم شبا خواب اون ثانیهها رو میبینم. هنوزم هر مناسبتی که که به اسم شما باشه هوایی میشم. هنوزم منتظرم یه روز صبح از خواب بیدار بشم و بفهمم جواب نامهم رسیده. من لال بودم اما شما شنیدی که؟!
گاهی میبینم نشسته پای تلویزیون و داره گریه میکنه.
بهش میگم چی دیدی باز مامان گلم؟
اما پرسیدن نداره چون میدونم باز تبلیغی، خبری، چیزی راجع به بیمارستان و پرستار و کادر درمانی دیده و فیلش یاد هندوستان کرده.
میدونه تکراری شده اما بازم میگه:
من می دونم اینا چی میگن. من با پوست و گوشت و استخونم تجربهش کردم. همون موقعها که وضعیت اضطراری میشد و مجروح جنگی می آوردن. سه تا پرستار بودیم و یه بخش جوون تیکه پاره و شیمیایی که به خاطر کمبود تخت توی راهرو به ردیف خوابونده بودن و زیر پای ما پر از خون میشد. خواهرت رو حامله بودم اما دلم نمی اومد مرخصی بگیرم. یه وقتایی.
مینشینم پای خاطراتش. هزار بار گوش میکنم اما سیر نمیشم. هزار بار اشک میریزم اما سرد نمیشم. مثل خود مادری که بعد از بیست سال بازنشسته بودن هنوزم پلاک اعزام به جبههشو نگه داشته. پدری هر وقت این پلاک رو میبینه آه میکشه و میگه:
نگذاشتم بره. خودخواهی بود اما گفتم نه. بعدش اومد جنازهی منو از بین لاشهی اتوبوس توی جادهی اصفهان به شیراز بیرون کشید و بیست سال پرستار من شد.
اول شیوع کرونا بود که مادری بلند شد شال و کلاه کرد تا به عنوان نیروی خدمت افتخاری بره بیمارستان. به زور نگهش داشتیم و گفتیم مادر جان شما هنوز آثار شیمیایی مجروحین زمان جنگ توی ریههاته؛ دستتم که میلرزه اصلا قبولت نمیکنن ؟! بازم نرفت. جسمشو نگه داشتیم اما میدونم که روحش جای دیگهست.
هر بار که تلویزیون راجع به کادر درمانی حرف میزنه و چشماش تر میشه و میگه:
من میدونم اینا چی میگن.
میفهمم روح و ذهنش یه جای دیگهست.
از وقتی خودم رو شناختم دنبال پیدا کردن معنای واقعی عشق بودم.
وقتی دوازده ساله بودم فکر میکردم عشق یعنی جاذبه؛ یعنی وقتی بهش فکر میکنی تپش قلبت هزار برابر بشه و یه نخ نامرئی با سرعت تمام تو رو به سمت اون آدم بکشه.
بیست ساله که شدم فکر کردم عشق یعنی سوختن؛ یعنی یک بار یک شعله توی دلت بیفته و تا آخر عمر بسوزونتت.
بیست و سه ساله بودم که فکر میکردم عشق یعنی شبیه بودن و همراه بودن؛ یعنی یه نفر انقدر بهت شبیه باشه که وقتی بهش نگاه میکنی انگار خودتو توی آینه دیدی انقدر که حیرت کنی.
بیست و هفت ساله که شدم فکر کردم عشق یعنی موندن؛ یعنی مثلا اگر یک نفر بعد از هفت سال برگشت و گفت تمام این سالها فقط به تو فکر کردم و نشد هیچ کسی جای تو رو برام بگیره یعنی عشق.
چند روز پیش از یه عاشق پرسیدم عشق برای چیه؟ گفت برای اینکه یه نفر غیر از خودت باشه که توی زندگی همراهت باشه.
رفتم روی پشت بوم نشستم حسابی فکر کردم. تصویر عشق کامل اون عاشق و معشوقش رو گذاشتم روبهروم و فکر کردم.
حالا دیگه تردید دارم که بدونم عشق واقعی چیه؟! اصلا عشق وجود داره؟ یا اینکه ما اسم یه چیزای دیگهای رو عشق گذاشتیم که خودمونو گول بزنیم؟!
بیست و هفت سال بدون همراه تنهایی شاد شدم، تنهایی خندیدم ، تنهایی غمگین شدم و تنهایی گریه کردم، تنهایی نرسیدم و تنهایی درد کشیدم، تنهایی به دست آوردم و تنهایی از دست دادم؛ شاید به نیمهی راه عمرم رسیده باشم شایدم یک سوم و در بدترین حالت یک چهارم این عمر کوفتی رو گذروندم . هر چی که هست دوران اولیه ی زندگی رو تنها گذروندم و چیزایی که باید برای ادامهی راه داشته باشم به دست آوردم. حالا دیگه قلبم همراه نمیخواد اما عقلم میگه باید همراه داشته باشی. اما هر چی فکر میکنم این اسمش عشق نیست!!!
گمانم از این به بعد باید بدون عشق تصمیم بگیرم. به قول فتح خدا یه شیرینی تَر بردارم و بگم سخت نگیر بابا همه که نباید لیلی و مجنون باشن! (البته اگر لیلی و مجنون واقعی یه روزی وجود داشته بودن)
متصدی آموزش دانشگاه کیست؟
فردی که مدرک دکتری مردم آزاری (گرایش سادیسمیک) دارد و دورههای فشردهی عدم پاسخگویی به ارباب رجوع به خصوص از طریق تلفن را گذرانده است.
مهمترین ویژگی شخصیتی ایشان هم منت گذاشتن به خاطر اعطای حق خودتان به شماست!
و از همه مهمتر سطح اطلاعات وی نباید از امور آموزشی دانشگاه از حد ۱۰ درصد بالاتر باشد. ♀️
پ.ن: در طی هشت ترم کارشناسی انقدر زجرکش نشدم که با این ارشد کوفتی شدم. آخرم اخراج میشم ببین کی گفتم.
شبا قبل از اینکه پلکام سنگین بشه و خوابم ببره یه دنیا خیالبافی میکنم؛
یه مدته پایه ثابت خیالاتم شده اینکه یه کوله پشتی پارچه ای بردارم و چند تا چیز ضروری بندازم توش و یه دوربین بندازم گردنم و با یه استایل جهانگردانه بزنم بیرون و برم دور دنیا رو بگردم.
نه اینکه برم شهر و موزه ببینم. نه! بزنم به کوه و جنگل و ساحل. اون جاهایی که همه عادت ندارن برن. برم و چیزای عجیب و غریب و دیده نشده رو پیدا کنم و یک دل سیییییر از زیباییهاشون حیرت کنم. بنشینم وسط سکوت طبیعت وحشی، چشمامو ببندم و نفس عمییییق بکشم. از بالای کوههای بلند با چتر یا طناب بپرم و با تمام وجود نعره بزنم. شنهای ساحل زیبا و پر ستارهی جزیرهی vaadhoo رو لمس کنم و از هیجان بلرزم. توی رودخونههای خروشان قایق سواری کنم و قایق چپ بشه و خیس خالی بشم.
شاید به بعضی از شهرها هم سفر کنم. نه مثل بعضی دخترا که خواب فروشگاههای مارک دبی و ترکیه رو میبینن، نه! میرم دهلی، روز عید رنگها لباس ساری قرمز میپوشم و پا همراه دخترای جذاب سبزه با موهای بلند و مشکی بافتهشون میرقصم و از ته دل میخندم. میرم شانگهای شب سال نوی اونا لباس اژدها میپوشم و موقع آتیش بازی مثل اژدها میچرخم. میرم پاریس بالای برج ایفل میایستم و غزل میخونم. میرم ریو دوژانیرو و پای پیاده تا کنار مجسمهی رستگاری مسیح قدم میزنم و از اون بالا دستامو باز میکنم و تمام دنیا رو در آغوش میگیرم.
میگن هر چیزی رو که مدام توی خیالاتت تکرار کنی به واقعیت تبدیل میشه. من خیال میکنم اگر یه روزی یکی یه کولهپشتی نخی بده به دستم و بگه قراره خیالاتت واقعی بشن، همون لحظه از خوشحالی سکتهی قلبی میکنم و پس میافتم. با این حال تا اون موقع هر شب قبل از خواب خیالاتم رو دوره میکنم. خدا رو چه دیدی شاید یه بارم سکهی شانس کف دست من افتاد
من ازهمهی دنیا فقط یه حیاط با یه باغچهی بزرگ میخوام.
یه باغچه که چهار قسمت بشه و یه طرفش گل بکارم یه طرفش نهال میوه، یه طرف کاکتوس و یه قسمت کوچولو موچولو هم سبزی خوردن بکارم.
یه باغچه که با سنگچین از بینش راه عبور درست کنم ؛
وسطش یه حوض فیروزهای با چند تا ماهی گلی تپل بذارم؛
کنارش یه تخت چوبی با فرش لاکی و یه سایه بون چوبی هم بالای سر تخت بگذارم.
یه حیاط که هیچ چشمی بهش مشرف نباشه. هیچ فضولی بهش سرک نکشه.
فقط من باشم و چند تا گنجشک و بلبل خرما که سرو صدا راه بندازن.
یه لیوان چایی تازه دم بریزم و روی تخت بنشینم و به رقص فوارهی کوچیک حوض نگاه کنم.
موهامو باز کنم و هوای آزاد رو با تمام وجودم تنفس کنم.
بعد دفترمو باز کنم و شعر بنویسم. هی شعر بنویسم. هی بنویسم. .
دلم لک زده برای اینکه مانتو شلوار گل گلی گشاد و نخیمو بپوشم.
چند جلد از کتابای شهید مطهری رو بزنم زیر بغلم و برم سر کلاس و جواب شبهات دخترای راهنمایی دبیرستانی رو بدم.
زنگ تفریح باهاشون برم روی آسفالت کف مدرسه بنشینم و چیپس و پفک با سس بخورم و به زور به جوکای بی ادبیشون بخندم.
دلم لک زده که اجازه بدم فکر کنن خنگم و به قول خودشون ایستگاهمون بگیرن و ته کلاس کر کر بخندن و منم خندهم بگیره.
بعدش یکی دوتاشون زنگ تفریح یونسکو بیان پیشم و رازهای هولناک زندگی شون و اتفاقای خاک برسریشونو برام تعریف کنن و ازم راه حل بخوان.
دلم لک زده که اردوی راهیان ببرمشون و انقدر با صدای بلند توی بیابونا صداشون بزنم که شبش لال بشم. دههی فجر برای اکران فیلمای جشنواره عمار، همراه خانم ل مثل ا.س.ب توی راهروها یورتمه برم و برای نمایشگاه کتاب چند هزار کیلو کارتن کتاب جابهجا کنم و کمرم رگ به رگ بشه آخرشم بگن وظیفهت بود!
دلم برای اردوی جهادی و نمایش عروسکی و کاردستی مقوایی درست کردن برای بچه ها و آموزش مسواک زدن بهشون تنگ شده.
دلم برای چیزی که بودم و چیزی که آرزو داشتم باشم لک زده.
خودکار را برمیدارد و زیر قرار نهایی پرونده را امضا میکند.
ساعت یازده تلفنی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حق مطلب ادا نشده و هنوز یه عالمه باید وراجی کنیم تا حالمون بهتر بشه.
ساعت یازده و نیم زنگ زد گفت جلوی در خونهمونه. لباس پوشیدم بدو بدو رفتم پایین، نشستم توی ماشین و زدیم به دل اتوبان.
ساعت یک جلوی اژدر زاپاتا زدیم روی ترمز و به متصدی هاج و واج صندوق گفتیم دوتا ساندویچ کثیف بده با دوتا نوشابه زرد.
ساعت دو نصف شب توی پارک رسالت تاب سواری میکردیم و هرهر می خندیدیم.( فقط قیافهی نگهبان پیر پارک دیدنی بود که خواب زده از کیوسکش بیرون اومده بود و دوتا دختر چادری خل و چل رو که تاب میخوردن تماشا میکرد♀️)
ساعت سه توی تونل رسالت گردنمونو تا ته از شیشهی ماشین بیرون برده بودیم و جییییغ بنفش میزدیم
ساعت چهار صبح جلوی خونهی ما با صدای گرفته به زوووور از هم خداحافظی کردیم و ده دقیقه بعدش توی دایرکت اینستاگرام به هم پیام دادیم بدو عکسا رو بفرست
خیلی پیچیده نیست؛ ساختن معجزه رو میگم.
به سادگی چند شاخه مریم و یه شاخه ارکیدهی بنفش میشه یه معجزه ساخت.
میشه یه آدم رو از عمق فکرهای تاریک و درهم گره خورده بیرون کشید و تمام افکارش رو عوض کرد.
هیچ معجزه ای بالاتر از این هست؟ اینکه حال یه آدمو عوض کنی رو میگم!
به نظر من که خیلی بزرگه
مثل همین امروز که پر از درد جسمی و روحی پشت میزم بین پروندههای بی رنگ و لعاب دفن شده بودم و دستای لرزون یه پیرمرد یه دستهی بزرگ گل مریم با یه شاخه ارکیده ی بنفش جلوی روم گذاشت و با لبخند زیباش حالم رو عوض کرد.
یه پروندهی تصادف و انجام کار روتین که وظیفهی منه برای من زحمتی نداشت اما جملات پر از قدردانی این پدربزرگ حسااااابی خستگی رو از تن من به در برد. مخصوصا اونجایی که آقای ه بهش گفت حاج خانم هیچی از ارباب رجوع قبول نمیکنه ولی اون پدر مهربون با تمام وجود گفت ولی من این ارکیده رو تمام راه به خاطر این دخترم آوردم و میدونم فقط روی میز ایشون قشنگ میشه و ما رو خلع سلاح کرد.
حالا مدام عطر مریم ها رو با تمااااام وجود نفس میکشم و فکر میکنم وقتی میتونیم انقدر راحت حال همدیگه رو عوض کنیم چرا مهربونی رو از هم دریغ میکنیم؟!
باور میکنم که مرا از یاد برده باشی شاید هم هیچگاه مرا در خاطر نداشتهای که از خاطر ببری
یا شاید هرگز مرا نشناختی و ندیدی که در خاطرت وارد شوم.
باور میکنم که عطر هیچ نرگسی مرا به خاطرت نخواهد آورد؛ چون تو هیچ کدام از نرگسهایی که در گلدان روی میزم گذاشتم را به من هدیه نداده بودی.
باور میکنم وقتی باران اردیبهشت ماه از کوچه ها دلبری میکند دلت برای قدم زدن زیر باران و گرفتن دستهای من تنگ نشود. چون هیچگاه دست در دست من زیر باران قدم نزدهای.
باور میکنم که وقتی دل من حسابی گرفته و اشکهایم دانهدانه روی لباسم میریزد تو بوی نم خاک را احساس نمیکنی؛ چون شانههای تو هیچ گاه خاک بارانخوردهی اشکهایم نبوده.
باور میکنم که وقتی دلت هوای دیوانه بازی میکند اصلا با فکر خندههای از ته دلمان ناخودآگاه لبخند نمیزنی؛ چون هیچگاه موقعی که از ته دل میخندیدم نبودی که خندههایم را ببینی .
باور میکنم که شاید الان حواست پی دلبر سفیدروی مو بوری چیزی باشد که قرنها با آنچه من هستم فاصله دارد.
باور میکنم همانگونه که تمام این سالها نخواستی یا نتوانستی مرا پیدا کنی، بعد از این نیز نمیخواهی و نمیتوانی.
باور میکنم تنهاییم را. باور میکنم نبودنت را.
سرپرست دادسرا موقع شیفت گذاشتن و کشیک تعیین کردن به شدت از اصل برابری جنسیتی در کار استفاده میکنه اما موقع ارتقاء درجهی قضایی و گرفتن حقوق و مزایا هیچ برابری مشاهده نمیشه که هیییییچ در کمال حیرت ت برتری مردان بر ن اعمال میشه.
توی شعبه یک ساعت تمام زن و شوهر زل میزنن توی تخم چشم من و به شددددت سر پسر یک ساله شون دعوا میکنن (هر کدوم حاضرن برای نگه داشتن بچه پیش خودشون همدیگه رو از وسط نصف کنن) و من تمام مدت دارم توی دلم به دختر سه سالهشون فکر میکنم که مورد تعرض جنسی قرار گرفته و پدرش به مبلغ ۱۵ میلیون تومن بچه رو فروخته و الان معلوم نیست بچه کجاست و چه بلایی سرش اومده و اونا طوری رفتار میکنن انگار اصلا دختری ندارن!!!
تلویزیون سریال نشون میده که پسره به خاطر بیماری مادرش میخواد بره روستا زندگی کنه و دختره با اینکه اصلا راضی به این کار نیست چون زنه وظیفهشه دنبال شوهرش بره روستا و از مادر شوهرش پرستاری کنه در حالی که از هر مخاطبی بپرسی اگر ماجرا برعکس بود و دختر میخواست دنبال مادرش برای پرستاری بره شوهرش داماد بود و هییییچ وظیفهای نداشت بره و اصلا دختر بشینه سر خونه و زندگیش شوهرداری و بچهداریشو بکنه بیخود میکنه دنبال خانوادهش باشه.
دین دارها رو منبر دم از اخلاق میزنن اما دین رو قیچی میکنن و ازش ابزاری درست میکنن که توی سر زن بزنن و حقیرش کنن و حقوقش رو منتفی کنن، بیدینها دم از سبک زندگی مدرن و برابری مبتنی بر سکولاریسم میزنن اما وقتی از پشت بلندگوشون کنار میان در مسیر جلو زدن از زنها از قدرت مردانهشون استفاده میکنن تا بتونن با استفاده از تفاوتهای زن اونو له کنن.
قرآن ، سنت ، عرف، قانون داخلی و قانون بینالمللی . هر کجا رو گشتم ولی واقعا هر چی بیشتر میگردم بیشتر ناامید میشم. در واقع احساس و ادراکی که من به عنوان یک زن در وجودم دارم اصلا با تفکر و رفتاری که در دنیای بیرون نسبت به زن بودن میبینم اصلا همخوانی نداره!!! واقعا زن چیه؟ زن کیه؟ چرا وجود داره؟ اگر زن فقط یه ابزار جوجه کشی و رفع نیازهای مرده چرا درونش اندیشه و رشد وجود داره؟ اگر اون اندیشه و رشد صحیحه چرا از بیرون با این اندیشه و رشد مبارزه میشه تا متوقف بشه؟!
سرم درد میکنه. هیچ وقت دلم نخواسته مرد باشم یا اینکه زن نباشم اما از اینکه وجود دارم ناراحتم
شب از نیمه گذشته
با سردرد و حالت تهوع و تپش قلب شدید و عجیبی مثل یه مرده متحرک رو به سقف دراز کشیدم و به تمام این یکسالی که مثلا شاغل بودم فکر میکنم.
اون اردیبهشت لعنتی که گلای ارکیده توی دستم عرق کرده بودن و با وجدانم دست و پنجه نرم میکردم و دست و پا میزدم که یه خرابکاری رو جمع کنم.
اون تابستون وحشتناک که خبر مرگم اومدم سوار تاکسی بشم برگردم خونه ولی راننده یه جوون مریض بود که پیادهم نمیکرد و وقتی به زور در ماشین رو باز کردم و فرار کردم یه مسافت طولانی رو دویدم و گریه کردم و لرزیدم. بعد خبر مرگم اومد تقاضای سرویس دادم و از شانسم با عوضیترین آدم دادسرا که هیچ کسی حاضر نبود باهاش همسرویس بشه یه جا افتادم طوری که بقیه بهم تسلیت گفتن و من سادهلوح احمق که همیشه دوزاریم دیر میافته نفهمیدم چی میگن؛ بعد به خاطر رسیدن به سرویس انقدر میدویدم که پشت لباسم کامل خیس میشد و در نهایت چون از همه کم سن تر و تازه کار بودم بودم بهم توهین کردن و دلمو شکستن و و من توی سکوت فقط نگاهشون کردم.
بهمن ماه که توی پرونده تصادف منجر به فوت هیات پنج نفره ی کارشناسی هم جوان موتور سوار متوفی رو مقصر اعلام کردن و مجبور شدم منع تعقیب بزنم و وقتی مادرش اومد توی شعبه روی زمین نشست و گریه کرد و پدرش عکس جوان رعنا و زیباشو روی میزم گذاشت و عکس جسد رو هم کنارش گذاشت دنیا دور سرم چرخید و از هوش رفتم.
اون روز کذایی شعلههای آتش که از در دفترم داخل پرید و به سمتم دوید و فریادهای آقای ه و جیغ خانم ک و روی زمین افتادن خودم و صدای کپسول آتش نشانی و جاز و و سوختن پارچه و سیاهی در سوخته ی شعبه و صورت سوختهی اون مرد و کابوسهای شبانه و .
امروز و زورکی دیدن فیلم آزار جنسی اون دختر سه ساله که هیچ ربطی به پرونده نداشت و شنیدن صدای بازی کردنش پشت در شعبه و زجههای اون زن بی پناه و تنها و قلدری مردی که میدونه تمام قدرت مردانهی دنیا پشتش هستن و انقدر خیالش راحت هست که زل بزنه توی چشم من و بگه مثلا چی کار میخوای بکنی؟!
من.دخترک طوفانی و احساساتی که توی دنیای مجازی ذهن خودش بیخیال عالم شلنگ تخته میانداخت و مطلقا خنگ بود، پشت این میز چی کار میکنه؟! واقعا از پسش برمیام؟! قدرت تحملشو دارم؟! میتونم درست تشخیص بدم؟! میتونم عادل باشم؟!تا کجا میتونم اشتباه نکنم؟! اگر با حق الناس بمیرم چی؟!
شاید حالا باید دانشجوی دکتری ادبیات بودم و در حال ویراستاری کتابم بودم! شاید باید همون پنج سال پیش به توصیهی آقای الف گوش میدادم و برای بورس اقدام میکردم و الان مثل دوستم وجیهه در حال تحصیل توی یه کشور اروپایی یا آمریکا بودم!؟ شایدم باید با آقای ج که به قول خواهری کوچیکه خرپول و قدبلند بود ازدواج میکردم و الان دغدغهم دندون درآوردن بچهم بود.
مثل خطوط مارپیچ که دور یه دایرهی سرگردان تا بی نهایت پیچیده شدن افکار و احساساتم به هم پیچیده و گره خوردن؛ انقدر ویرانم که توان دلنگران بودن برای بحرانهایی که خانوادهم طی این یک سال گذروندن ندارم. کاش حداقل شانهای بود برای تکیه دادن و گریه کردن.
هیچ وقت بندهی مقرب خدا نبودم. همیشه هر جا صفبندی شده ته صف روسیاها ایستادم؛
هر وقت که از هر خیری آخری و دست دومش بهم رسیده یا اصلا بهم نرسیده با خودم گفتم حتما لیاقتشو نداشتم؛
داشتم دوستایی که خیلی برای پاک و معصوم بودن و مومن شناخته شدن دست و پا میزدن؛ انقدر که براشون افتخار و مزیت بود که اسمشونم مثل خودشون نماد معصومیت میشد.
من اینجور بندهای نبودم. در واقع انقدر کارنامهم سیاه بود که نخوام به روشی که خودم میرم بگم رسم مومن بودن. اوایل واقعا فکر میکردم خط کشی خدا مثل خطکشی آدماست؛ به همین خاطر دوستان هلاک داشتن برچسب مومنیّت ، اگر به پُست آدمای دست دوم و غیر مومن میخوردن زحماتشون زیر سوال میرفت به کار دنیا شک میکردم و میگفتم چرا اینجوری شد؟! بعد فهمیدم شاید خطکشم مشکل داره!؟
من خوب نبودم مثل خیلی از اونایی که به خوب بودن و معصوم بودن معروف بودن و این خوب نبودن شاید خوب بود. چون وقتی خودت رو خوب نبینی دنبال پیدا کردن خوبا راه میافتی.
همین که سلیقهم خوب پسند بود باعث شد آدم خوب زیاد ببینم. آدمایی که طوری ذائقهی منو شکل دادن که به راحتی نتونم کسی رو جایگزینشون باور کنم!
آدمای خوب اونایی بودن که با چشم خودم دیدم با یه دست لباس بیست روز بیست روز توی روستاهای دورافتادهی محروم از اذان صبح تا اذان مغرب تا کمر توی گل و کثافت بیل زدن تا برای مردم یه حموم بسازن. آدمای خوب اونایی بودن که شبای محرم بعد از سینهزنی صورتاشونو با چفیهی سبز میپوشوندن و با وانت غذاهای نذری میبردن برای جاهایی از شهر که من اصلا نمیدونستم وجود دارن! مردم خوب اونایی بودن که توی دورههای آموزش هلال احمر وقتی مربی طرز تنفس مصنوعی رو یاد میدهد از شرم سرخ و سیاه میشدن ولی تا خبر زلهی کرمانشاه رو شنیدن لباس هلال احمر پوشیدن و زدن به دل سرزمین قصر ویرانشدهی شیرین.
مردم خوب اونایی بودن که وقتی خبر سیل رو شنیدن لباس های نوی اتو خوردهی عیدشونو دادن پتوی نو گرفتن و فرستادن برای مردم سیل زده. مردم خوب اونایی بودن که وقتی کرونا اومد لباس پلاستیکی پوشیدن و داوطلبانه رفتن توی بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان یا از صبح تا شب توی مسجد کنار چرخ خیاطی ماسک دوختن تا جهاد کنن.
مردم خوبی که من میشناختم هیچ کدوم بین کسانی که با زور در حرم حضرت معصومه رو شکستن و مثلا رفتن زیارت نبودن، بین کسانی که به خاطر باز شدن مسجد راه دین رو از عقل جدا میکنن و دین رو به خرافه و سلیقهی شخصی گره میزنن نبودن، بین کسانی که توی قرنطینهی خونهشون در امن و امان به خاطر عقدههای قدیمی که از دین داشتن با شنیدن حرفای عجیب غریب یه عده مغز فندقی شروع به فحاشی به دین و عالم دینی کردن نبودن.
مردم خوبی که من میشناسم نه عزلت نشین محراب مساجد و هیات فلان مداح بودن نه پایه ثابت کنسرت فلان خواننده و اهل چیپس و ماست و پارتی شبانه و. ؛ وقتی بقیه با این جور ادا و اطوارا معرکه گرفته بودن آدمای خوبی که من میشناسم بی جنجال و هیاهو با پوست و گوشت و استخوان سپر بلا میشدن و وسط بارونِ آتشِ بلا و خطر عاشقانه برای نگاه خدا میرقصیدن.
به قول شاعر، رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست.
اگر یه آدمی رو ببینید که قدیما میشناختید و بینتون یه کدورتی بوده
جلو میرید برای حرف زدن و رفع کدورت؟
امروز اتفاقی یه جایی که اصلا فکرشم نمیکردم یه کسی که خیلی سال پیش با هم حرفمون شده بود رو دیدم
از اونجایی که نمیتونم هییییییچ کینه و کدورتی رو بیشتر از یه سال توی دلم نگه دارم یه لحظه به سرم زد که برم جلو و بگم ببین اصلا منو از حافظهت خط بزن ولی من هیچ دلخوری ازت ندارم تو هم نداشته باش خب؟!
نتونستم.یعنی شرایطش پیش نیومد.چون هردومون با دوستان دیگهای بودیم و کلا زمان و مکان خوبی نبود و اینکه احتمال میدادم از این آدمایی باشه که خودشونو لوس میکنن.
کاشکی اون میاومد جلو؛ کاشکی زمان و مکان خوبی بود برای حرف زدن. کاشکی آدما اهل کدورت نبودن.
خدایا چرا این شبا که انقدر به مرگ و حقالناس فکر میکنم اینطوری امتحانم میکنی!!! تو که می دونی تقصیر من کمتر بود!
خیلی جالبه درست همین چند ساعت پیش وقتی چندتا جملهی آخر پست قبل رو تایپ میکردم با خودم گفتم
یعنی ممکنه مرگ انقدر نزدیک باشه؟
چند دقیقه پیش که زیر پام لرزید و صدای غرش زله توی گوشم پیچید فهمیدم مرگ نزدیک تر از این حرفاست.
زندگی رو سخت نگیریم تا دیر نشده زندگی کنیم.
شاید ویژگی فصل و ماه تولدم باشه
شایدم ربط به وراثت داره
شایدم در اثر تجربیات محیطی ؛
نمیدونم ویژگی خوبیه یا بد!
به صورت ناخودآگاهی زبونم خیلی صاف و مستقیم، فکری که توی ذهنم وجود داره بیان میکنه
اصطلاحا آدم رک و راستی هستم
نمیتونم با ت فکرم رو از روی رفتارم پنهان کنم. قربون صدقه یکی برم ولی توی دلم ازش متنفر باشم.
از یه رفتاری بدم بیاد ولی تاییدش کنم یا اینکه سکوت کنم؛ یه چیزی رو دوست داشته باشم ولی نگم؛
از طرفی نمیتونم بگم ولش کن یا به من ربطی نداره! خیلی سعی میکنم بگم به من ربطی نداره یا بگم گور باباش حذفش میکنم. ولی در آخر طاقت نمیارم و میگم شاید واقعا گفتن من کمکی بکنه. مشکلی حل بشه یا طرف مقابلم متوجه احساس من به فلان رفتارش بشه و رابطهمون اصلاح بشه و یا حداقل اون رفتارم با بقیه نکنه یا.
گاهی آدما با این رک بودن من احساس راحتی میکنن مثلا به گفته ی خودشون میدونن با آدم یک رویی طرف هستن و قرار نیست با چیزی بیشتر از اون حرفی که از من میشنون مواجه بشن.
گاهی هم آدما از روراستی من ناراحت شدن. خیلی تلاش کردم که زبونم مایهی آزار بقیه نباشه. در واقع همیشه در حال دست و پا زدن برای کنترل مرز بین رک بودن و تلخ زبان بودن بوده و هستم. اما خب هیچ کدوم از ما معصوم نیستیم و قطعا افرادی بودن که از دستم ناراحت شدن. ارتباطم با خیلی از اون آدما برای ابد قطع شده و دیگه بهشون دسترسی ندارم که ازشون دلجویی کنم. گاهی با خودم میگم کاش یه وسیلهای بود که بتونم مراتب عذرخواهی خودم از اون آدما رو بهشون برسونم و با چشمای مظلوم درشت شده بگم ببخشییییید. ولی خب شدنی نیست.
حالا فعلا از همین تریبون کوچیک از دوستان دنبال کننده میخوام که اگر حس می کنن از حرفی که من زدم رنجیدن اول بدونن هیچ وقت بدجنسی و بدخواهی پشت حرفم نبوده دوم ببخشن
کی میدونه چقدر وقت داریم؟!شاید فردا نباشم که بتونم عذرخواهی کنم.
و. التماس دعا توی این شبای عزیز
تصور کن در مقطع زمانی هستیم که هر عطسه حکم شلیک یه خمپاره مستقیم از فاصله نزدیک رو داره؛
بعد تو یه آدم به شدت حساسیتی هستی که موقع استرس یا ناراحتی شدت حساسیتت دوبرابر میشه تا جایی که میتونی در هر ثانیه سه بار عطسه کنی ♀️ پس در واقع تو یه سلاح جنگی مرگبار محسوب میشی که خونت حلاله
دلا بسوووووزه
رفته بودم بند ساعتمو عوض کنم. روی صندلی کنار ویترین منتظر نشسته بودم و تصمیم داشتم تا وقتی کار پیرمرد تپلی گوگولی صاحب مغازه تموم بشه مثل بچهی آدم سرم توی گوشیم باشه و ساچما بازی درنیارم.
خب نمیذارید دیگه!!! برادر من خواهر من میای به فروشنده میگی ساعت بند چرم لاکچری میخوام فقطم چرم کروکدیل باشه؛
بعد وقتی ساعت چند میلیونی رو میگیری دستت میپرسی: آقا اینا کروکدیلاشون ذبح شرعی میشه دیگه؟!؟ عاخه میخوام ببینم میشه باهاش نماز خوند یا نه؟!؟!
فروشنده اول با یه حالت پوکرفیس فقط به یارو نگاه میکرد و سعی میکرد متوجه بشه داره جدی میگه و واقعا احمقه یا ایستگاه ما رو گرفته و دوربین مخفی چیزیه! بعد با یه حالت درموندهای به من نگاه کرد و یه چی بگم به این مردک حمارِ خاصی توی چشماش موج زد.
منم که هر وقت به زور خندهمو نگه دارم با یه نگاه مثل بادکنک سوزن خورده میترکم و تبدیل خنده به سرفه و سرفه به عطسه و عطسه به خرناس و هیچی به هیچی جواب نمیده.
یعنی تا عمر دارم قیافهی ساعت فروشه رو یادم نمیره
تو رو خدا قیمه ها رو نریزید تو ماستا♀️
پ.ن : میدونید حالا که دارم با خودم دقیقتر فکر میکنم میبینم بعضیا از عمدا از این جور حرفا میزنن تا وجههی یه چیزایی رو خراب کنن. به نظرم واقعا باید مفهوم بیشعوری دوباره توی جامعه تعریف بشه تا حساب این عده از اصل قضیه جدا بشه!
درباره این سایت